منم، این گوژی بی پشت و پناه
منم، این حاصل یک عمر تباه
همه دل، سوخته در آتش آه
به غم آلوده و پژمرده نگاه
منم، افسرده و پر سینه ز آه،
منم، این ساحل رنج و غم و درد.
منم، این خفته به طوفان بلا،
منم، این خفته به لب نالۀ سرد.
چهره ام مسخ شده، نفرت بار،
سینه ام سوخته و نفرت خیز،
گوشم آویخته و زشت و کریه،
چشمم افروخته و آتش ریز.
می روم شهر به شهر، کوی به کوی
می شوم دربدر و سرگردان
می نهم پای به هر برزن و کوی
گرد من جمع همه خرد و کلان.
کودکان حلقه گون احاطه کنند
تن مفلوک و جان غمزده را
سنگ در مشت، مرا نشانه کنند
من، همین قوزی بلا زده را.
مهتران با هزار رنگ و فسون،
کودکان را به وجد و شور آرند
تا که این قوزی بلا زده را،
بارها بیشتر بی آزارند.
تا که من ز جای برخیزم
همه فریاد وحشیانه کشند
دست و پایم به ریسمان پیچند
پیکرم را به تازیانه کشند.
تا مرا سرنوشت، قلم اینست...
انتظار چه از زمانه کشم؟
تا مرا روزگار خونین است،
بار هستی به دوش از چه کشم؟
می روم که در بن این راه،
بلکه آرامشی به جان یابم.
بایدم که در پی آمد شب،