۱۴۰۲ آذر ۱۹, یکشنبه

گوژپشت

درغبارغم آلود سینۀ راه
رهرویُی خسته،راه می پوید
می گریزد، میان زاری و آه
می رود، جان پناه می جوید.

درنوردیده بسی راه دراز
به سرآورده شبی دردل کوه
سینه انباشته ازعقده و راز
شب نیاسوده ز بار اندوه.

می رود آرام آرام به پیش
در مه آلود کوره راه زندگی
می رود او تا که بگریزد زخویش
می کشد پای از غبار زندگی.

                  *

درزمین،این بهشت خاکی ما،
چه کسش می دهد به خانه پناه؟
چه کسش میدهد امید حیات؟
چه کسی می رهاندش زتباه؟

می  رود آرام آرام به راه
گه نگه پشت سر و گاه به پیش
خسته و غمزده، وامانده ز راه
شهر در پشت سر و راه به پیش.

کیست این وازدۀ رانده شده؟
کیست این غمزدۀ مانده به راه؟
کیست این مسخ طبیعت همه تن؟
کیست این مظهر زشتی و تباه؟

                     *

منم این  مظهر زشتی و تباه،
دست بیداد زمان کرده به مشت.
تودۀ رنج و نگون بختی و درد،
به هم افشرده و بنشانده به پشت.

منم، این گوژی بی پشت و پناه
منم، این حاصل یک عمر  تباه
همه دل،  سوخته در آتش آه
به غم آلوده و پژمرده نگاه

منم، افسرده و پر سینه  ز آه،
منم، این ساحل رنج و غم و درد.
منم، این خفته به طوفان بلا،
منم، این خفته به لب  نالۀ سرد.

چهره ام مسخ شده، نفرت بار،
سینه ام سوخته و نفرت خیز،
گوشم آویخته و زشت و کریه،
چشمم افروخته و آتش ریز.

می روم شهر به شهر، کوی به کوی
می شوم دربدر و سرگردان
می نهم پای به هر برزن و کوی
گرد من جمع همه خرد و کلان.

کودکان حلقه گون احاطه کنند
تن مفلوک و جان غمزده را
سنگ در مشت، مرا نشانه کنند
من، همین قوزی بلا زده را.

مهتران با هزار رنگ و فسون،
کودکان را به وجد  و شور آرند
تا که این قوزی بلا زده را،
بارها بیشتر بی آزارند.

تا که من ز جای برخیزم
همه فریاد وحشیانه کشند
دست و پایم به ریسمان  پیچند
پیکرم را به تازیانه کشند.

تا مرا سرنوشت، قلم اینست...
انتظار چه از زمانه کشم؟
تا مرا روزگار خونین است،
بار هستی به دوش از چه کشم؟

می روم که در بن این راه،
بلکه آرامشی به جان یابم.
بایدم که در پی آمد شب،
 گرمی روز را ، بپیمایم.





                    



۱۴۰۰ شهریور ۲۶, جمعه

لمس ‏گورستان

در این خلوت چمنزاران خاموش،
به گورستان چه آرامش نشسته است!
همه ساکت، همه سرد ساکنانش،
سکوت مطلقش زاغی شکسته است.

نبینید جنبشی جز در درختان،
که برگها شان بدست باد سپرده است.
طلایی بستری بر قبر ها هست
از آن برگان که سر تا سر گسرده است.

۱۴۰۰ مرداد ۳۰, شنبه

برادر! می سپارم ترا با خاک

 در آن شبها که تا صبحگاه بیدار،
درون بسترت بی تاب بودی.
در آن ساعات طولانی که هر دم،
چون آن بودی که در گرداب بودی.

تن من نیز با جان تو می سوخت،
من آن درد تو را آگاه بودم!
برادر از برادر بی خبر نیست،
سراپا من فغان و آه بودم.

در آن روزها که هر لحظه امیدی,
برای زندگی در خانه ات بود.
به آن امید واری ها که هر دم,
به گوشت می رسید پشتانه ات بود.

بمن گفتی که آرامی و بی درد،
درون چهره ات من درد دیدم!
زمن خواستی که آاسوده بخوابم،
من امّا ناله از نایت شنیدم.

من از تو خواستم با هر نیازت،
مرا هردم به بالینت بخوانی.
تو امّا از سر پرهیز کاری،
همان خواستی که نا سوده بمانی.

من آشوب دلم را کرده پنهان،
مراد من سکون و راحتت بود.
تو دلواپس برایم از چه بودی؟
تو خواب راحت شب حاجتت بود.

برادر! هرشبم تا صبح تشویش،
مرا می برد تا حول و حواشی.
هوای صبح دیگر در سرم بود،
نه آن صبحی که تو در آن نباشی.

ولی افسوس که شام خستگی هات،
به صبحی شد که پیغامی درآن بود.
نفس هایت به آرامی گذشتند،
نیاز تو به خواب جاودان بود.

۱۴۰۰ مرداد ۲۹, جمعه

رنگ باغ

 گر چه باغی که درآن خاطره ایست از گل سرخ

به عزای گل پرپر شده اش بنشسته است

گوش گوشش همه پر، عطر گلان دگر است

چشم دل باز کند، سر بسزش گل دسته است.


۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

این پس راه

                                                                           


بر بچینید اش این پس راه

که مردان و زنان پاکدل را  می رباید هوش!

تا به کی باید مرام مردم پیشین بود رایج؟

بس بباید ماندن بیدارگان خاموش.


بس کنید این قال سردادن که:

من ! جدّم چنین گفته است،  چنان کرده است

حالیا! اندیشه ای  تازه ؟

مرامی روز پسند و... 

عاری از انفاق !

آیا

در شوره زار آن ضمیر کور نننگین تان!

- که چند گاهی است آشفته است -

به جبران خواهی آن تیرگی ها،

روشنی  را!  میزند  پاجوش ؟


هان! 

چه می  گوئید ؛

که تنها پنج بار در روز بر زانو نشستن

                             شرط ایمان است.

ور کس نساید پیشانی پاکش به سنگ

 - از روی نا آگاهی -

                         آن نغز پییمان است.  


از چه رو گوئید که؛

 ضلم را، 

گر ز آستین طلبه است باید پذیرفت

شکر را،

باید نثار هر بد او بر سر بیارد کرد

زور را،

باید به رغبت از اجابت گفت!


این چه آئین است که؛

فقر بر امّت روا 

و

مال را سهم امامان اش بداند!

دادخواهی منکر 

و

فرمان بری را امر به معروف اش بخواند!


من نه تنها با شما گویم؛ 

که تبلیغ می کنید این راه

نیز ای آنان!

که تقلید می کنید و

چشم بسته می شوید همراه


بر بچینید این پسین ره را!

بر گزینید راه آگاهی

سوق یابید سوی آزادی