۱۳۹۶ فروردین ۲۴, پنجشنبه

دری به روشنایی

چند گاهی سینه ام خالی بد از عشق، ای دریغ!
خانۀ دل، در به روی روشنی ها بسته بود.
گرچه پارویم به دست و ریسمانم بر کمر!
قایق دل، بادبانش هم به گل بنشسته بود.

من که خوش بزم و سخنورپیشه و عاشق صفت!
شعر و شمع و عاشقی جمله بدست باد رفت
گرچه با یاران بر پیوند و پیمان ماندگار،
لیک، سوزان شعله وپروانگی از یاد رفت.

در اجاق سینه ام، سنگی در آتش می گداخت
رنگ و رویش زرد و سرخ و با شفق آمیخته
گهر غلطان! ولی از سردی آن روزگار؛
بی جلا، بر گردن دلمرده ای آویخته.

در دل تاریکی شب ها به خلوتگاه من،
دیگر امواج محبت در دلم خانه نکرد
ناله می کردم مدام و تا سحرگاه دگر،
گرمی سر پنجه ای موی مرا شانه نکرد.

رفته رفته روز و شب با من همه یکسان شدند
گرمی ئی در روزها وشربه ای درشب نبود
من که آوازم بگوش این وآن افسانه خوان!
دیگر از آزرده حالی؛ واژه ای بر لب نبود.

می سپردم راه باریکی که در پایان آن،
من ندانستم چه بود واز چه باید خشم داشت؟
مانده ای حیران که در این خالی بی انتها
دل به که باید سپرد و بر که باید چشم داشت؟

عاقبت دستی لطیف از بستر امواج عشق،
سوی من پرواز کرد و سرمه بر چشمم کشید
نغمه ای خواند از محبت، در دلم روزن گشود
روزنی که از آن توان طعم محبتت را  چشید.

تا به  روزن  خو گرفتم، دل خوش آوایی شنید
من، زمستانم گذشت و برف و سرما آب شد
تا که دست عشق از من دعوتش  تکرار کرد؛
در شبم مهتاب و با هر روز من آفتاب شد.

چون به نجوای دلم راهی شدم از روی شوق،
خانۀ دل در بروی روشنائی باز  کرد.
تا که شعر وعاشقی شد پیشه ام بار دگر،
قایق دل،  بادبانش را وزش آغاز کرد.

۱۳۹۶ فروردین ۱۳, یکشنبه

! ای قلم ها

ای قلم های تراشیده نازک که هنوز...
جوهر از ناخن تر  می ریزید !
بیمتان نیست ز خنقکدۀ دژخیمان،
حرف آزادی و حق بر صفحات می چینید!

جامه تان دست همان راد بلند اندیش است...
که به خواری قلم خو نگرفت و مدح بیگانه نگفت. 
جایتان خوش؛ به کف مرد و زن آزاده
که نترسند زافشاگری ننگ و نهفت.

ای قلم ها بنویسید به هر طوماری...
که چو صاحب قلمی هست، قلم ساکت نیست.
گرچه بیدادگران صاحب هر  تصمیمند،
لیک آزاده قلم رابه دلها جائیست.

ای قلم ها! منشینید به خامشی ژرف...
که پلیدان گمارند که ما تسلیمیم!
چو بریزید شما جوهرتان بر اوراق،
خوب دانند که ما صاحب هر تحریریم.

بزدائید زدل تیره غبار تشویش،
بفروزید چراغ ره آزادی را...
که  قلم ها همه، چون  گردهم آیند به راه
نتواند گسست تاج سری، تاری را.

ای قلم ها بشتابید،  درنگ جایز نیست؛
مرثیه در غم سهراب  دگر  بیهوده است. 
جای هر قطرۀ خون از تن هر سهرابی...
قطره اشکی است که ره سوی جهاد پیموده است.