چند گاهی سینه ام خالی بد از عشق، ای دریغ!
خانۀ دل، در به روی روشنی ها بسته بود.
گرچه پارویم به دست و ریسمانم بر کمر!
قایق دل، بادبانش هم به گل بنشسته بود.
من که خوش بزم و سخنورپیشه و عاشق صفت!
شعر و شمع و عاشقی جمله بدست باد رفت
گرچه با یاران بر پیوند و پیمان ماندگار،
لیک، سوزان شعله وپروانگی از یاد رفت.
در اجاق سینه ام، سنگی در آتش می گداخت
رنگ و رویش زرد و سرخ و با شفق آمیخته
گهر غلطان! ولی از سردی آن روزگار؛
بی جلا، بر گردن دلمرده ای آویخته.
در دل تاریکی شب ها به خلوتگاه من،
دیگر امواج محبت در دلم خانه نکرد
ناله می کردم مدام و تا سحرگاه دگر،
گرمی سر پنجه ای موی مرا شانه نکرد.
رفته رفته روز و شب با من همه یکسان شدند
گرمی ئی در روزها وشربه ای درشب نبود
من که آوازم بگوش این وآن افسانه خوان!
دیگر از آزرده حالی؛ واژه ای بر لب نبود.
می سپردم راه باریکی که در پایان آن،
من ندانستم چه بود واز چه باید خشم داشت؟
مانده ای حیران که در این خالی بی انتها
دل به که باید سپرد و بر که باید چشم داشت؟
عاقبت دستی لطیف از بستر امواج عشق،
سوی من پرواز کرد و سرمه بر چشمم کشید
نغمه ای خواند از محبت، در دلم روزن گشود
روزنی که از آن توان طعم محبتت را چشید.
تا به روزن خو گرفتم، دل خوش آوایی شنید
من، زمستانم گذشت و برف و سرما آب شد
تا که دست عشق از من دعوتش تکرار کرد؛
در شبم مهتاب و با هر روز من آفتاب شد.
چون به نجوای دلم راهی شدم از روی شوق،
خانۀ دل در بروی روشنائی باز کرد.
تا که شعر وعاشقی شد پیشه ام بار دگر،
قایق دل، بادبانش را وزش آغاز کرد.