۱۳۹۶ دی ۷, پنجشنبه

می ستایم قلمت را...


در کتاب "My Iran" به زبان انگلیسی یا "ایران من" {ترجمۀ مریم منظوری به زبان فارسی} آیزیک یومطوییان به  موضوعی تازه و ناگفته می پردازد. او در بیان خاطرات طفولیت و نوجوانیش از روابط زشت و زیبای پیروان ادیان مختلف و اقلیت های مذهبی پرده بر میدارد و با یکرنگی وصراحت آنچه  را که بسیاری دیگر سعی در پنهان نگاه داشتن اش دارند بی پروا در معرض  قضاوت عموم قرار می دهد.




می ستایم قلمت را...
که جلودار نشد وهم و هراس...
که مبادا کسکی با تردید،
یا که آن دیگری از روی نفاق،
هر گل از این سبد رنگین را...
به خس و خار شبیه داند و...
با خاک و گلش آلاید.

می ستایم قلمت را...
که نه تهدید و نه زور، نتوانست شکست...
قلمی را که به آزادگی اش می بالد.

تو به دیدار دلت بنشستی!
و آنچه از عمق دل و جان برخاست...
با طهارت به رخ کاغذ صافی چیدی.

تو ز ژرفای وجودت...
همه را...ارشد و خرد،
چه یهود و چه مسلمان،
همه یکسان دیدی.

تو نه باکت ز پلیدان و نه شرمت ز رفیق،
به تسلّای دلت، ساده و بی غش همه را...
خوب و بد،
بی پروا...
به قظاوت خواندی.

می ستایم هّم والای ترا...
که از وطن دور...ولی،
عطر هر گوشۀ رنگینش را، به کتابت...
ز گلابدان دلت پاشیدی.


۱۳۹۶ آذر ۱۸, شنبه

دوست و دشمن

من، دشمن و دوست می دانم چیست!
دشمن دگر است و دوست دیگر چیزی است.
دشمن، اگرم رساند آزار و ستم
دوست، بر حال من خسته، پریشان بگریست.
بر ضعف من ار خنده بزد آن دشمن
دوست بر ضعف من ماندۀ نالان بگریست.
دشمن، اگرم فکند بر خاک هلاک
دوست بر خاک من مردۀ بی جان بگریست.

دشمن

مباد آنروز که دشمن بیندم نالان و سرگردان
مباد آن لحظه که از چشمم چکد خوناب بر مژگان
بر دشمن نگریم من، شوم خندان به چشمانش
که می خواهم بسوزانم دلش، زآتش کنم بریان
اگر زاری کند دشمن، وگر ذلّت همی بیند
نسوزد دل مرا بر او، شوم خندان دو صد چندان
همی خنده، همی شادی، همی دشمن بیازاری
چه چیز خوشتر ازآن باشد که دشمن؛ بینمش گریان

۱۳۹۶ مهر ۲۹, شنبه

بی همزبا نی

احساس تنهایی درون جمع نبودن نیست، بلکه درجمعی بی همزبان بودن است.


من، دلم خالی شده است ازعشق و شور و اشتیاق
پیش چشمم، شاپرک  دیگر نه رنگین است  و شاد
از گلی برگل  نمی شیند، که او را نیز هست...
آشیان بر باد و احساس لطیفش برده باد.

شمع بیمار دلم،  از اشکریزان  خسته است
خامشی را پیشه کرده است تا بیاساید دمی
شعلۀ لرزان او را چونکه پروانه نخواست،
با بلور شمعدان، بی شعله سازد همدمی.

گل به گلدان دلم، دیگر نمی روید که او...
دیر گاهی است تشنه مانده است و ندارد باغبان
از دل و گلدان و شمع پرسم: چرا پژمرده اید؟
پاسخم آید که: ما را نیست دیگر همزبان.

۱۳۹۶ مرداد ۱, یکشنبه

آرزوی خوشبختی

چند روز پیش فرصتی دست داد تا با دوستی دبستانی دیداری تازه کنیم وازهر در سخنی بگوئیم، در این نشست او از خشنودی و  سعادتمندی در زندگی مشترک با همسرش که به تازگی بنا شده، سخن بسیار گفت و موجب آن شد که قطعه ای را که در شب ازدواجشان به ایشان تقدیم کردم به یاد آورم.



به اودت نظریان و آیزیک یومطوبیان 
بمناسبت پیوند دایٌمی دلهاشان




باشد که در این شام طربناک دل آمیز...
بر بام شما مرغ سعادت بنشیند،
و از مزرع دلها تان، فردا که سحر شد!
از عشق و ترانه، بسی دانه بچیند.

در موسم پرواز، از این سوی به آن سو،
تصویر شما را به صد آینه بیند.
و آن تاج سعادت که آن مرغ بیارد!
بر تارکتان تا به ابد خانه گزیند.

۱۳۹۶ تیر ۳۰, جمعه

ملامت

در تمامی دوران دبستان و دبیرستان، در فعالیّت های اجتمائی خارج از درس و مدرسه و در روز و شب هایی که قلب و روحّمان را با هم پیوند می زدیم؛ دوست نازنینم عنایت هرگز از من فارغ نشد. ودر شرایطی که بیماری قلبی پیشرفته ام طول عمر مرا تهدید می کرد، او تنها دوستی بود که برای سلامت من نگران بود و از هیچ کوشش در جهت خوشحالی من مزایقه نکرد. امّا در طول زمان وقایع چنان پیش آمد که برای سالیان طولانی از او بی خبر ماندم. این قطعه شرح احساس  من در آن لحظه است که او را باز یافتم.


سالیانی دور، در شهر و دیار
دوستی را پاک و مخلص یافتم
با وی از یکرنگی و آزادگی
رشتۀ مهر و وفا را تافتم.

در مقام دوستی پروانه بود
دور شمع دوست او پرواز کرد
بر همه دست محبّت می نمود
در به روی جمع یاران باز کرد.

بی ریا و پاکدل چون آینه
روشنی در جمع یاران بود او
چون ستاره در شبی تاریک و سرد..
نم نم دل خیز باران بود او.

من ندانستم چه شد که او ناگهان
رفت از آن کوی و دیار یادها
با دلی ماتمزده، افسرده حال
می سرودم قصۀ بیداد ها..

سالها بگذشت و درآن سال ها
در خیال از او غریبی ساختم
سرنوشت آنگونه چرخید که عاقبت
دردیاری دیگر او را یافتم

در دلم موج غریبی جوش زد
باورم شد که او همان پاک است که بود
همچنان بر عهد و پیمان استوار
او همان مرد عنایت هست! که بود.

با اسف پرسیدم از خود بارها؛
راحت دل را چرا من باختم؟
دوستی یًی اینچنین یکرنگ را..
وای برمن! از چه رو نشناختم؟



۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

سوٌال

چرا باید همه جا و همه وقت..
از هرکس ترسید و او را نترسانید؟
چرا باید همه جا و همه وقت..
نزد هرکس سکوت نمود و به حرفهایش گوش کرد؟
چراباید همه جا و همه وقت..
به هرکس احترام گذاشت و بی حرمتی را تحمّل کرد؟
چرا باید همه جا و همه وقت..
به هرکس سلام گفت و علیکی نشنید؟
چرا باید همه جا و همه وقت..
به توقّعات هرکس گردن نهاد و خود هیچ توقّعی نداشت؟
چرا بایدهمه جا و همه وقت..
به هرکس محبّت کرد و دشمنی را پاداش گرفت؟
وچرا باید همه جا و همه وقت..
اتّکاء هرکس بود و بی هیچ اتّکاء بسر برد؟

مرثیه برای قربانیان آشویتس

وه! چه دژخیمان بیرحمی،
چه گستاخان دلسنگی...
چه آتش ها که برپا شد!
چه طوفان ها که غوغا  کرد در جنگی؛
هزاران تن...
همه معصوم - همه دلپاک-
همه شادان دل و بی باک...
به سوی  مرگزای حمّام مرگ آلود روان بودند-
نه آگه از سیه چالی که اورا در دهان بودند-
شتابان!
در رهی اینسان غبار آلود...
روان بودند.
و دست ظلم افشرد تکمه ای را سخت...
و پایان یافت عمر مردمی در پوست خود مرده.

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

دی شیخ با چراق همی گشت گرد شهر [ مولوی» دیوان شمس» غزلیات ]

"ممکن است که یک آدم متدیّن کذب بگوید، ولی کذب آدم صرفاً مسلمان در محکمه نباید مقبول قرار گیرد"
[ استاد محمّد محیط طباطبائی» دهمین شمارۀ کیهان فرهنگی» دی ماه سال 1362 ]


وهی، اوستاد مارا چه می گوید در این ساعات طولانی؟
دریغ امّا، آنچه او گوید کسی فهمد به آسانی؟
مپندار! این نگتجد در ضمیر کور مردان زمان ما...
این نلغزد در خم و پیچ حسّ خشک چوبین دولتمردان ناتوان ما...
هرکه، خود را واپسین مرد خداجوی زمان خواهد شناسید
هرکه، خود را آخرین آیه زقرآن خدا خواهد بنامید
هرکه، میگوید که؛ من اینم وآن خواهم بنا کرد
هرکه، میگوید که؛ من بر مستمندان داد را خواهم روا کرد
لیک، آیا هیچکس برخود روا دید دادگاه داوری را؟
دیگر آیا هر مسلمانی شناسد گردش نیلوفری را؟
من، که در اندیشه دارم عدل و داد آخرین را...
پرسشی در سینه دارم اوستاد برترین را؛
هان! کجا؟ واز کی، چگونه؟
این چنین آدم بیابیم؟
که او همان باشد که دیگر،
در پی اش هرگز نباشیم!

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

شعرمن

شعرمن شعرغزلخوانی نیست
سخن حافظ و خاقانی نیست
شعرمن، جام پراز آب زلال
مملو بادۀ عرفانی  نیست
شعرمن ساده وبی پیرایه است
کلماتش به نوانخوانی نیست
شعرمن شبنم برگلبرگ است
کدّرآب به ناودانی نیست
شعرمن روشنی ماه است به شب
هاله دریک شب بارانی نیست
شعرمن گرمی خورشید به روز
نفس سرد زمستانی نیست
شعرمن پاکی آن درویش است
که غمش جزغم انسانی نیست
شعرمن هرلغتش وصف تو است
تو که همتا ات به آسانی نیست
شعرمن وصف گلی می گوید
که چو او گل به گلستانی نیست
شعرمن گرم شد از شعلۀ تو
چون تو شمعی به شبستانی نیست
من،همین عاشق دیرینۀ پاک
که نیازم به تو پنهانی نیست
شعر و من هردو فدای قد تو
سروجان جز به تو ارزانی نیست

۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه

عشق..اگر بود؟

عشق اگر بود به دل، آتش جاویدم بود
هستی ام را همه، گرما و امید می بخشود
درد جسمانی و اوقات پریشانی را،
مرحمی بود و به جانم رمغی می افزود

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

مرغ بهشت

برای پسربیمارم حمید وعمر کوتاهش


برمزارت آمدم مرغ بهشت!
نیش غم برقلبم این نوحه نبشت؛
زندگانی  گرکه کوته  گر دراز...
سهل و آسان نیست، پررنج است و راز
عمر کوتاهت سراسر درد بود
در نگاهت، هاله های سرد بود
کس نه در لبهای تو لبخند دید
کس نه از نای تو آوایی شنید
آفرینش چون ترا آزرده ساخت
جسم و جان کوچکت پیمانه باخت
عاقبت رستی ز رنج و در شدی
مرغک آزاد بال و پر شدی


دوبیتی

این دوبیتی را هم در نوجوانی ودر کشاکش بیماری قلبی ام نوشتم.


غرق اندیشۀ طوفانی خویش...
پرسشی می کنم هر لحظه زخویش؛
که از چه من شکوه ز دنیا دارم؟
زتن زار و پریش یا دل ریش؟

دو بیتی

این دوبیتی را درنوجوانی، زمانی نوشتم که با بیماری قلبی ام درگیر بودم.


من چه هستم؟ ذره ای ناچیز و دون!
غرقه ای در موج خیز بحر خون...
از زمان آفرینش تا کنون -
قوت من خوناب - آبم هم زخون.

۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

ما و دیوصفتان

دنیای غریبی است، دولت ها اصلاح طلبان را آشوبگر می خوانند ونارضایان خود را آزادی خواه. امّاخواستن ورسیدن به آنچه که حق ملّت ها است به نام و عنوان وابسته نیست.


زخاموشی ما آن دیوسانان
گمارند که اسیروبرده شانیم
چوبانگ دادخواهی ما برآریم
بگویند که همه شورنده گانیم

دوسوی این حکایت مردمانند؛
زیکسو مردمان پاک رفتار،
دگرسو صاحبان قدرت و زور
که می گیرند پاکان را به افسار

چوپاکان بگسلند افسار محنت؛
بپا خیزند وعدل و داد گیرند
بدست آرند چون آزادی و حق،
نپاید دیوخو را لحظه ای چند.

۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

خاطرۀ امروز

سالها پیش در روز تولّد سی وهفت سالگی ام، وقتی از کارروزانه به خانه باز گشتم  دختر خرد سالم نازنین در و دیوار را با دستهای کوچکش تزئین کرده بود وکتابچه ای را با عنوان  خاطرات بابا که تصاویر صفحات نخست آن در زیر می آید برای هدیۀ تولد بمن داد. او با شادی بی انتهایش به آغوشم پرید و آهنگ تولد مبارک را خواند و از من خواست  که باقیماندۀ روز را با او بگذرانم. در حالی که نوازشش می کردم گفتم :عزیز دلم! این مراسم برای بچّه ها است، نه برای من. او با پاکی کودکانه اش جواب داد که؛ "تو هم اگر مثل من به دنبال بازی و شادی باشی، در آن صورت تولّد برای توهم هست" .


کودک دلبند من امروز گفت:
ای پدر امروز را با من بمان!
گاه میلاد تو بادا، شاد باش
نغمۀ میلاد را با من بخوان
گفتمش:ای سرو نازم نازنین!
نو گل من دختر شیرین زبان
کودکی از آن تو،شادی ز توست
من نیم طفل و نباشم نوجوان
تا شنید او این سخن آزرده شد
همچو باغی که براو افتد خزان
با دلی رنجیده از گفتار من
پاسخش اینگونه آمد بر زبان:
ای پدر! هرگز مگو کودک نیم
زندگی را سهل گیرش هر زمان
گرتو باشی شاد وبازیگوش چومن
کودکی را نیست فرقی درمیان
گفته اش چونان مرا بی تاب کرد
که عاقبت از جای جستم ناگهان
باز شد آغوش من از بهر او
سوی او گامی زدم من بی امان
بال و پر بگشود آمد سوی من
تنگ بگرفتم هم اورا در میان
از سخندانی او حیران بدم
در عجب از این کمال بی کران
پیش خودگفتم؛سخن ازکودکی است
مستمع من هستم آری این زمان
لیک باید گفته اش با جان خرید
بوسه ای باید نهادش بر دهان





۱۳۹۶ خرداد ۷, یکشنبه

خانۀ اامید من

                                                            این قطعه سالها پیش به همسرم زهره که  بیش از چهل سال با منست تقدیم شد

خانه شادان ! که من در این خانه
عطر گیسوی تو همی بویم
خانه شادان ! که در پس این در
رازخوشبختی ام نمی جویم

ای نگار، ای یگانه یار عزیز!
دلپسند و نگین این خانه
خانه ام بی تو  جای ماندن نیست
با تو ماند به قصر شاهانه

جلوه و رنگ و بوی جاویدان
می تراود ز هر در و دیوار
بی تو من هیچ و با توام همه چیز
پرکشم سوی تو پرستو وار

خانه از عطر بود تو مست است
گوشه  گوشه شمیم خوشبختی است
هر طرف در نگاه من اینک
یادگاری ز شور و  سرمستی است.

خانه بی تو ملال هستی سوز
خانه با تو سرور مستی زاست
خانه بی تو چو روح سرگردان
خانه با تو چو جوشش دریاست

خانه بی تو چو کلبه ای تاریک
خانه با تو چو قصر  نور افشان
دل  من در هوای ماندن تو
ذره ذره غرور و فخر و نشان

تو بمان و فخر به عالم کن
بانوی سربلند این خانه!
من به دام تو مانده ام اینجا
بی تو بگریزمی ز کاشانه

  

۱۳۹۶ خرداد ۴, پنجشنبه

پناه به خدا

خدایا !  طاقتم بخشا که دیگر،
نمی خواهم توان و تاب سسوزد.
نمی خواهم که چشمم خیره بر راه،
نهادم در ته غرقاب سوزد.

نمی خواهم در این دریای ظلمت،
شوم مغروق با صد آه و زاری
خدایا ! دست من گیر ورها کن
تنم از بند محنت بار خواری.

بودن یا نبودن

این قطعه را  در سن نوزده سالگی ، در حالی که تحت درمان بیماری قلبی پیشرفته ای بودم نوشتم.

موج وحشی را چه می بینی ؟
نپاید پیش من !
موج خون رگهای جانم را تموّج داده است
سرنوشتی تیره ام آخر خدا  بخشیده است
در میان رشته های دور و باریک عصب،
عضو خون آغشته ای در سینه ام گنجیده است
قلب من می سوزد و می بخشدم پژمردگی...
دیگر از بهر چه میپویم طریق زندگی ؟

۱۳۹۶ خرداد ۳, چهارشنبه

سرگذشت

موری -
به روی برگ...
برگی به روی آب.
آبی -
روان به جوی...
جویی به پهن دشت.

بازیچه ای چنین !
آری - منم چو مور...
در راه زندگی؛
اینم به سر گذشت...



دلقک

 من -
 چونان صورتگر نقش هزاران چهره ها...
بازی ای آوررده ام تا بر لب آرم خنده ها.
لیک آیا کس همی داند که چیست اندر دلم ؟
من نه خود دانم -
نه کس داند که چیست ؟ اندر قفا !

غربت

در دل تنهائی،
با غمی دنیائی،
چشم من - بیدار است...

در شبی خوف انگیز!
نگران وخسته،
دوخته بر دهلیز...
در حسرت یک دیدار است.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

باز، می بینم که؛ طوفان آمده

در کشاکش با درون خویشتن
باز می جویم برون خویشتن
با دلی درد آشنا در سینه ام
با همه تنهائی دیرینه ام
باز می بینم که طوفان آمده
مشت بر کاشانه کوبان آمده
دست طوفان پر توان وسخت کوش
ریشه خشکان درخت عیش و نوش
یار با او همصدا و همنفس
من به فکر همصدائی همقفس
تا که طوفان یار با یارم بود
چون توان با او مرا کاری بود؟
تا نسازد سربسر ویرانه ام 
کی رود او در به در از خانه ام؟
کاش طوفان با منش کاری نبود
یار من در فکر بیزاری نبود
بیم آن دارم که از سحر و جفا
سست گردد رشتۀ مهر و وفا
من در اندیشه چه باید چاره کرد؟
او در اندیشه که باید پاره کرد!
حال می بینم که طوفان مانده است
فاتحه بر جسم بی جان خوانده است
                  


۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۳, شنبه

برای مادرم

این قطه را در دوران نو جوانی [ شانزده سالگی ] برای مادرم نوشته ام.



خدایا ! گر بدادی روح بر این جان،
وگر پروردیّم آسود و آسان !
اگر دادی مرا قلبی پریشان،
که ناساید دمی زامواج طوفان !
بدادی گر مرا چشمان بینا،
فرو نابسته چشمانی به دنیا !
بدادی گر مرا جان و تن و سر،
همه سالم، همه بی عیب سراسر !
همه نعمات تو ناچیز باشد ؛
یکی را بهتر از صد چیز باشد !
که از آن خوشتر نبوده هیچکس را
و از آن برتر ندیده کس نعم را
نمی خواهم به دین منّت گزاری ام
که من مهر ترا منّت گزارم 
بود این نعمت  برجستۀ دهر
زنی که او را بنامیده اند مادر
چه خوش باشد سخن گفتن ز مادر
شود جانم فدای مهر مادر

                      

                                                                    

                                                                                                   

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

ساده دل

چه می پنداشتم؟
که از پوستم نزدیکتر با من، تو بودی - تو!
چه بیهوده گمانی بود ! - میان ما بسی دریاست.

چه باور داشتم؟ هر آنچه می گفتی؛
همه از عشق، همه سرشار، همه پربار...
گمانی واهی ام بود -
که او مرا تسکین دل می داد.

نمی دانستم -
از دشمن صفت ها که لباس دوست می پوشند !
نمی دیدم -
چگونه با فریب من، به دنیا فخر می فروشند !
نمی خواندم -
به سیمای سپیدت تیرگی ها را !
نمی کردم -
برای تو، به جز خوش خدمتی ها را !

تو -
با افسار افسون و کمند ظاهر آرایی؛
مرا در خانۀ جانم، به سر انگشت می خواندی !
من، امّا -
ساده دل، در اوج بیداری -
به خوابی ژرف ماندم - غوطه ور در عشق...
برای من -
تو آن بودی که از عشقم نمی راندی.



۱۳۹۶ فروردین ۲۴, پنجشنبه

دری به روشنایی

چند گاهی سینه ام خالی بد از عشق، ای دریغ!
خانۀ دل، در به روی روشنی ها بسته بود.
گرچه پارویم به دست و ریسمانم بر کمر!
قایق دل، بادبانش هم به گل بنشسته بود.

من که خوش بزم و سخنورپیشه و عاشق صفت!
شعر و شمع و عاشقی جمله بدست باد رفت
گرچه با یاران بر پیوند و پیمان ماندگار،
لیک، سوزان شعله وپروانگی از یاد رفت.

در اجاق سینه ام، سنگی در آتش می گداخت
رنگ و رویش زرد و سرخ و با شفق آمیخته
گهر غلطان! ولی از سردی آن روزگار؛
بی جلا، بر گردن دلمرده ای آویخته.

در دل تاریکی شب ها به خلوتگاه من،
دیگر امواج محبت در دلم خانه نکرد
ناله می کردم مدام و تا سحرگاه دگر،
گرمی سر پنجه ای موی مرا شانه نکرد.

رفته رفته روز و شب با من همه یکسان شدند
گرمی ئی در روزها وشربه ای درشب نبود
من که آوازم بگوش این وآن افسانه خوان!
دیگر از آزرده حالی؛ واژه ای بر لب نبود.

می سپردم راه باریکی که در پایان آن،
من ندانستم چه بود واز چه باید خشم داشت؟
مانده ای حیران که در این خالی بی انتها
دل به که باید سپرد و بر که باید چشم داشت؟

عاقبت دستی لطیف از بستر امواج عشق،
سوی من پرواز کرد و سرمه بر چشمم کشید
نغمه ای خواند از محبت، در دلم روزن گشود
روزنی که از آن توان طعم محبتت را  چشید.

تا به  روزن  خو گرفتم، دل خوش آوایی شنید
من، زمستانم گذشت و برف و سرما آب شد
تا که دست عشق از من دعوتش  تکرار کرد؛
در شبم مهتاب و با هر روز من آفتاب شد.

چون به نجوای دلم راهی شدم از روی شوق،
خانۀ دل در بروی روشنائی باز  کرد.
تا که شعر وعاشقی شد پیشه ام بار دگر،
قایق دل،  بادبانش را وزش آغاز کرد.

۱۳۹۶ فروردین ۱۳, یکشنبه

! ای قلم ها

ای قلم های تراشیده نازک که هنوز...
جوهر از ناخن تر  می ریزید !
بیمتان نیست ز خنقکدۀ دژخیمان،
حرف آزادی و حق بر صفحات می چینید!

جامه تان دست همان راد بلند اندیش است...
که به خواری قلم خو نگرفت و مدح بیگانه نگفت. 
جایتان خوش؛ به کف مرد و زن آزاده
که نترسند زافشاگری ننگ و نهفت.

ای قلم ها بنویسید به هر طوماری...
که چو صاحب قلمی هست، قلم ساکت نیست.
گرچه بیدادگران صاحب هر  تصمیمند،
لیک آزاده قلم رابه دلها جائیست.

ای قلم ها! منشینید به خامشی ژرف...
که پلیدان گمارند که ما تسلیمیم!
چو بریزید شما جوهرتان بر اوراق،
خوب دانند که ما صاحب هر تحریریم.

بزدائید زدل تیره غبار تشویش،
بفروزید چراغ ره آزادی را...
که  قلم ها همه، چون  گردهم آیند به راه
نتواند گسست تاج سری، تاری را.

ای قلم ها بشتابید،  درنگ جایز نیست؛
مرثیه در غم سهراب  دگر  بیهوده است. 
جای هر قطرۀ خون از تن هر سهرابی...
قطره اشکی است که ره سوی جهاد پیموده است.

                                                                                                           



۱۳۹۶ فروردین ۱, سه‌شنبه

بی فرجام

در دلم، طوفان شد و با عشق بیگانه شدم!
چشم بر آینه بستم، گوش بر آوای مهر...
قصۀ دل را شنیدن، قصۀ تکرار بود،
هم دروغین می نمود، هم مکٌر، هم نجوای سحر.

دل، تلاشی در پی جذب محٌبت ها نداشت...
پشت هم روز و شبم یکسان گذشت و  بی هدف.
گر که مروارید را از خانه اش بیرون کشند...
بی جلا و رونق و بی محتوی ماند صدف.

حسرت یک دست گرم، دایُم مرا در خویش سوخت...
جانم از خشم و تعصب دم بدم  گر می گرفت،
خانه ام فرسوده پی، کاشانه ام ویران شده،
چون مزاری در  غمستان، بوی کندر می گرفت.

لنگ لنگان می کشیدم تن به سنگلاخ  قضا....
چاره  ام جز سازش و  خو با ستمکاری نبود
گل به  گلدان دلم ،خشکیده و بی  آب  ماند
گلپرش  را بی  گمان با رنگ و  بو کاری نبود.

رنج بی پایان  عشقی  که سر انجام بدش...
خانمانسوز و بلای جان  این دلمرده است،
سالهاست  که اندر دلم  بنشسته است او ماندگار،
تا نگیرد جان من، این شرط را نا برده است.

۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

چهار بیتی

چرا لب بسته ای با من؟
کلام عشق نمی گویٌی!
درون دیده ام دیگر،
شرار عشق نمی  جویٌی...

یکی شاید حسودی گفت:
*این  حرف عطٌار است.
تو خود جانا! دل مارا...
چرا چون مشک، نمی بویی؟


                                                                              *مشک آنست که خود  ببوید، نه آن که  عطار بگوید.


















        

۱۳۹۵ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

هیولای خشم

من، امشب خشمگینم باز
هیولی سهمگینم باز
می خروشم همچو رعد در ابر باران ساز
می خراشم سینۀ مادر، پدر، همراز
میرسم من، تا بدان حّد از جنون خشم...
که یکسر میشوم ابلیس شوم پست را دمساز.

                            *

من،
 اینک خشمگینم آی...
چهره ام از موج خشم خونرنگ،
چنگ و ناخن می فشارم از جنون در خویش،
پنجه هایم، آه...از خون خود گلرنگ.

                             *

نعره هایم، می کند گوش فلک  را کر...
مشت هایم، می کند آیُنه ها را کور...
ناسزاهایم، می تکاند استخوان مرده های سرد را در گور.

لحظه هایُی چند باید،
تا که دیو خشم از من، پاکشان، آهسته گردد دور.

                             *

دیگر اکنون خشم رفته،
برق آتشبار سوزانش، دگر از چشم رفته،

من،
 نه دیگر خشمگینم!
من،
 نه دیگر سهمگینم!

شرمگینم، آه...











۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

احساس امروز

در لابلای روز و شب های غم آلود، عشق می تواند بهترین درمان روح باشد


سینۀ من تا زعشق آکنده است
زندگانی کوکبی تابنده است
روشنی هرسو بمن رو می کند
مرغ عزّت با  دلم خو می کند
گرمی قلبم دو چندان می شود
چشم من بر گریه خندان میشود
هیچ رنج دل نمی آید پدید
هیچ غم در دل نمی پاید مدید
آه آری عشق درمان من است
مایۀ عمر و تن جان من است

تقدیر

در نوجوانی که بیماری قلبی آزارم میداد، اشعاری حزن آلود در شرح احوال خود سرودم که این قطعه یکی از آنهاست


شب، شب اندوه...
آسمان غمگین،
چشم ابر...سرشار از سرشک تلخ باران،
نای تندر،
هر صدای ناله ای در چنگ یک فریاد.
صاعقه،
نقش آفرین خشم دوران.
باد توفنده،
با نهیبی سخت بر گردونه کوبان.

من، چنین تنها...
به طوفانی چنین استاده ام، امَا...
 من چنان کاه ام،
که در دست  نسیمی هم توانم رفت.

۱۳۹۵ اسفند ۲۱, شنبه

ریشه ها در آب

روزگاری دور شاید،
بر  سر شاخی گلی بی رنگ رویًیده است.
واز سر تقدیر شاید،
خواجه گل را گرچه بی بو بوده، بویًیده است...
واز پی آن، باز شاید!
این سخن از روی طبع از لبان وی جوشیده است:

" تا ریشه در  آب است امید ثمری هست " *       

من امّا، خواجه را پرسم:
در دیار ما  چه  باید کرد؟

که اینجا...
 ثمر را ، هیچ امیدی نیست.

آه، وای، اینجا...
ریشه ها در آب پوسیده است.










*« مصراع از عرفی  شیرازی  است  »


حیف شد! خشکیدد او را شاخ و برگ.

عاقبت روزی شناسندم که من، 
نیستم دیگر در این خاک گران،
نیستم دیگر سزاوار  زمین،
می گشایم پر به عرش بیکران.

مردمان گویند  روزی بعد من،
پیکر مردی گذشت از کوی مرگ...
بد تناور ساقۀ  بالای او،
حیف شد، خشکید او را شاخ و برگ!

پاره ای گویند: از دریای عشق...
پر  شد آخر جام مستی  های او،
با غروری سخت و کبری آهنین،
عاقبت پوسید هستی های او.

جرگه یًی گویند: در گرداب  حزن،
می سرود او نغمۀ مستانه را...
ناگهان موجی گذشت از  روی او،
نقش بر آبش  نمود پیمانه را.

تا که هستم، کس نداند  من کی ام،
شکوه هایم از برای چیست و چیست؟
تا گزارم سر به سودای اجل،
مویه بردارند که: چون او نیست! نیست!

همدم


 چند روزی بیش به عید نوروز باقی نمانده بود، در حیلت خانه نشسته بودم و از ریزباری که گلها، بتّه ها و درختان را مرطوب  می کرد لذّت می بردم. درعین حال که از تمام نعمات دور و برم شکرگزار بودم، تنهایی آزارم می داد. دقایقی بعد، از دوست دیرینم  Eddia  پیامی در قالب نقّاشی بسیار زیبایُی دریافت کردم که حال و هوای خاص داشت، دختری با لباس سنتّی و دایره ای در دستش مانند آفتاب زیبا. در دل دایره امظای مخصوص او نمایان بود. آن  لحضات الهام بخش این قطعه شد.





زیر باران، با درختان همصدا،
با خدایانم نیایش داشتم!
که: حاجتم دیگر نباشد بیش از این
دارمش هر آنچه را می خواستم.

فرق خشکباری و تر برگان به من،
آشکاران بود چون لیل و نهار
شاد بودم که اندر این بیزارگاه،
باز می آمد شبابی و بهار.

نرم نرمک می خزید در گوش من،
نغمۀ گرم  پرستوهای مست...
که: از ورای ابرهای استوار،
همدمی آید خورشیدی بدست.


پا ئیز در بهار



دیگر به باغ خندۀ گل را نشانه نیست،
گل نیست، غنچه نیست، نشان از جوانه نیست
بر هر طرف که مینگرم در سکوت باغ،
جز نقش دست چیرۀ دور زمانه نیست.

بلبل پرید و رفت ز شاخ درخت پیر،
دیگر نوای سحر به گوشم نمیرسد
دیگر طنین آب که در جوی می رود،
با نرمی گذشته به گوشم نمی خزد.

نقش پرنده ای که حزین در سکوت باغ
بر شاخسار خشک درختی نشسته بود،
چشمان نیمه باز مرا سوی خود کشید...
در جان من فتاد و غم از سینه ام زدود.