۱۳۹۵ اسفند ۲۱, شنبه

پا ئیز در بهار



دیگر به باغ خندۀ گل را نشانه نیست،
گل نیست، غنچه نیست، نشان از جوانه نیست
بر هر طرف که مینگرم در سکوت باغ،
جز نقش دست چیرۀ دور زمانه نیست.

بلبل پرید و رفت ز شاخ درخت پیر،
دیگر نوای سحر به گوشم نمیرسد
دیگر طنین آب که در جوی می رود،
با نرمی گذشته به گوشم نمی خزد.

نقش پرنده ای که حزین در سکوت باغ
بر شاخسار خشک درختی نشسته بود،
چشمان نیمه باز مرا سوی خود کشید...
در جان من فتاد و غم از سینه ام زدود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر