۱۳۹۵ اسفند ۲۱, شنبه

حیف شد! خشکیدد او را شاخ و برگ.

عاقبت روزی شناسندم که من، 
نیستم دیگر در این خاک گران،
نیستم دیگر سزاوار  زمین،
می گشایم پر به عرش بیکران.

مردمان گویند  روزی بعد من،
پیکر مردی گذشت از کوی مرگ...
بد تناور ساقۀ  بالای او،
حیف شد، خشکید او را شاخ و برگ!

پاره ای گویند: از دریای عشق...
پر  شد آخر جام مستی  های او،
با غروری سخت و کبری آهنین،
عاقبت پوسید هستی های او.

جرگه یًی گویند: در گرداب  حزن،
می سرود او نغمۀ مستانه را...
ناگهان موجی گذشت از  روی او،
نقش بر آبش  نمود پیمانه را.

تا که هستم، کس نداند  من کی ام،
شکوه هایم از برای چیست و چیست؟
تا گزارم سر به سودای اجل،
مویه بردارند که: چون او نیست! نیست!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر