۱۳۹۶ فروردین ۱, سه‌شنبه

بی فرجام

در دلم، طوفان شد و با عشق بیگانه شدم!
چشم بر آینه بستم، گوش بر آوای مهر...
قصۀ دل را شنیدن، قصۀ تکرار بود،
هم دروغین می نمود، هم مکٌر، هم نجوای سحر.

دل، تلاشی در پی جذب محٌبت ها نداشت...
پشت هم روز و شبم یکسان گذشت و  بی هدف.
گر که مروارید را از خانه اش بیرون کشند...
بی جلا و رونق و بی محتوی ماند صدف.

حسرت یک دست گرم، دایُم مرا در خویش سوخت...
جانم از خشم و تعصب دم بدم  گر می گرفت،
خانه ام فرسوده پی، کاشانه ام ویران شده،
چون مزاری در  غمستان، بوی کندر می گرفت.

لنگ لنگان می کشیدم تن به سنگلاخ  قضا....
چاره  ام جز سازش و  خو با ستمکاری نبود
گل به  گلدان دلم ،خشکیده و بی  آب  ماند
گلپرش  را بی  گمان با رنگ و  بو کاری نبود.

رنج بی پایان  عشقی  که سر انجام بدش...
خانمانسوز و بلای جان  این دلمرده است،
سالهاست  که اندر دلم  بنشسته است او ماندگار،
تا نگیرد جان من، این شرط را نا برده است.

۱۳۹۵ اسفند ۲۹, یکشنبه

چهار بیتی

چرا لب بسته ای با من؟
کلام عشق نمی گویٌی!
درون دیده ام دیگر،
شرار عشق نمی  جویٌی...

یکی شاید حسودی گفت:
*این  حرف عطٌار است.
تو خود جانا! دل مارا...
چرا چون مشک، نمی بویی؟


                                                                              *مشک آنست که خود  ببوید، نه آن که  عطار بگوید.


















        

۱۳۹۵ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

هیولای خشم

من، امشب خشمگینم باز
هیولی سهمگینم باز
می خروشم همچو رعد در ابر باران ساز
می خراشم سینۀ مادر، پدر، همراز
میرسم من، تا بدان حّد از جنون خشم...
که یکسر میشوم ابلیس شوم پست را دمساز.

                            *

من،
 اینک خشمگینم آی...
چهره ام از موج خشم خونرنگ،
چنگ و ناخن می فشارم از جنون در خویش،
پنجه هایم، آه...از خون خود گلرنگ.

                             *

نعره هایم، می کند گوش فلک  را کر...
مشت هایم، می کند آیُنه ها را کور...
ناسزاهایم، می تکاند استخوان مرده های سرد را در گور.

لحظه هایُی چند باید،
تا که دیو خشم از من، پاکشان، آهسته گردد دور.

                             *

دیگر اکنون خشم رفته،
برق آتشبار سوزانش، دگر از چشم رفته،

من،
 نه دیگر خشمگینم!
من،
 نه دیگر سهمگینم!

شرمگینم، آه...











۱۳۹۵ اسفند ۲۲, یکشنبه

احساس امروز

در لابلای روز و شب های غم آلود، عشق می تواند بهترین درمان روح باشد


سینۀ من تا زعشق آکنده است
زندگانی کوکبی تابنده است
روشنی هرسو بمن رو می کند
مرغ عزّت با  دلم خو می کند
گرمی قلبم دو چندان می شود
چشم من بر گریه خندان میشود
هیچ رنج دل نمی آید پدید
هیچ غم در دل نمی پاید مدید
آه آری عشق درمان من است
مایۀ عمر و تن جان من است

تقدیر

در نوجوانی که بیماری قلبی آزارم میداد، اشعاری حزن آلود در شرح احوال خود سرودم که این قطعه یکی از آنهاست


شب، شب اندوه...
آسمان غمگین،
چشم ابر...سرشار از سرشک تلخ باران،
نای تندر،
هر صدای ناله ای در چنگ یک فریاد.
صاعقه،
نقش آفرین خشم دوران.
باد توفنده،
با نهیبی سخت بر گردونه کوبان.

من، چنین تنها...
به طوفانی چنین استاده ام، امَا...
 من چنان کاه ام،
که در دست  نسیمی هم توانم رفت.

۱۳۹۵ اسفند ۲۱, شنبه

ریشه ها در آب

روزگاری دور شاید،
بر  سر شاخی گلی بی رنگ رویًیده است.
واز سر تقدیر شاید،
خواجه گل را گرچه بی بو بوده، بویًیده است...
واز پی آن، باز شاید!
این سخن از روی طبع از لبان وی جوشیده است:

" تا ریشه در  آب است امید ثمری هست " *       

من امّا، خواجه را پرسم:
در دیار ما  چه  باید کرد؟

که اینجا...
 ثمر را ، هیچ امیدی نیست.

آه، وای، اینجا...
ریشه ها در آب پوسیده است.










*« مصراع از عرفی  شیرازی  است  »


حیف شد! خشکیدد او را شاخ و برگ.

عاقبت روزی شناسندم که من، 
نیستم دیگر در این خاک گران،
نیستم دیگر سزاوار  زمین،
می گشایم پر به عرش بیکران.

مردمان گویند  روزی بعد من،
پیکر مردی گذشت از کوی مرگ...
بد تناور ساقۀ  بالای او،
حیف شد، خشکید او را شاخ و برگ!

پاره ای گویند: از دریای عشق...
پر  شد آخر جام مستی  های او،
با غروری سخت و کبری آهنین،
عاقبت پوسید هستی های او.

جرگه یًی گویند: در گرداب  حزن،
می سرود او نغمۀ مستانه را...
ناگهان موجی گذشت از  روی او،
نقش بر آبش  نمود پیمانه را.

تا که هستم، کس نداند  من کی ام،
شکوه هایم از برای چیست و چیست؟
تا گزارم سر به سودای اجل،
مویه بردارند که: چون او نیست! نیست!

همدم


 چند روزی بیش به عید نوروز باقی نمانده بود، در حیلت خانه نشسته بودم و از ریزباری که گلها، بتّه ها و درختان را مرطوب  می کرد لذّت می بردم. درعین حال که از تمام نعمات دور و برم شکرگزار بودم، تنهایی آزارم می داد. دقایقی بعد، از دوست دیرینم  Eddia  پیامی در قالب نقّاشی بسیار زیبایُی دریافت کردم که حال و هوای خاص داشت، دختری با لباس سنتّی و دایره ای در دستش مانند آفتاب زیبا. در دل دایره امظای مخصوص او نمایان بود. آن  لحضات الهام بخش این قطعه شد.





زیر باران، با درختان همصدا،
با خدایانم نیایش داشتم!
که: حاجتم دیگر نباشد بیش از این
دارمش هر آنچه را می خواستم.

فرق خشکباری و تر برگان به من،
آشکاران بود چون لیل و نهار
شاد بودم که اندر این بیزارگاه،
باز می آمد شبابی و بهار.

نرم نرمک می خزید در گوش من،
نغمۀ گرم  پرستوهای مست...
که: از ورای ابرهای استوار،
همدمی آید خورشیدی بدست.


پا ئیز در بهار



دیگر به باغ خندۀ گل را نشانه نیست،
گل نیست، غنچه نیست، نشان از جوانه نیست
بر هر طرف که مینگرم در سکوت باغ،
جز نقش دست چیرۀ دور زمانه نیست.

بلبل پرید و رفت ز شاخ درخت پیر،
دیگر نوای سحر به گوشم نمیرسد
دیگر طنین آب که در جوی می رود،
با نرمی گذشته به گوشم نمی خزد.

نقش پرنده ای که حزین در سکوت باغ
بر شاخسار خشک درختی نشسته بود،
چشمان نیمه باز مرا سوی خود کشید...
در جان من فتاد و غم از سینه ام زدود.