۱۳۹۵ اسفند ۲۱, شنبه

همدم


 چند روزی بیش به عید نوروز باقی نمانده بود، در حیلت خانه نشسته بودم و از ریزباری که گلها، بتّه ها و درختان را مرطوب  می کرد لذّت می بردم. درعین حال که از تمام نعمات دور و برم شکرگزار بودم، تنهایی آزارم می داد. دقایقی بعد، از دوست دیرینم  Eddia  پیامی در قالب نقّاشی بسیار زیبایُی دریافت کردم که حال و هوای خاص داشت، دختری با لباس سنتّی و دایره ای در دستش مانند آفتاب زیبا. در دل دایره امظای مخصوص او نمایان بود. آن  لحضات الهام بخش این قطعه شد.





زیر باران، با درختان همصدا،
با خدایانم نیایش داشتم!
که: حاجتم دیگر نباشد بیش از این
دارمش هر آنچه را می خواستم.

فرق خشکباری و تر برگان به من،
آشکاران بود چون لیل و نهار
شاد بودم که اندر این بیزارگاه،
باز می آمد شبابی و بهار.

نرم نرمک می خزید در گوش من،
نغمۀ گرم  پرستوهای مست...
که: از ورای ابرهای استوار،
همدمی آید خورشیدی بدست.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر