۱۴۰۰ شهریور ۲۶, جمعه

لمس ‏گورستان

در این خلوت چمنزاران خاموش،
به گورستان چه آرامش نشسته است!
همه ساکت، همه سرد ساکنانش،
سکوت مطلقش زاغی شکسته است.

نبینید جنبشی جز در درختان،
که برگها شان بدست باد سپرده است.
طلایی بستری بر قبر ها هست
از آن برگان که سر تا سر گسرده است.

۱۴۰۰ مرداد ۳۰, شنبه

برادر! می سپارم ترا با خاک

 در آن شبها که تا صبحگاه بیدار،
درون بسترت بی تاب بودی.
در آن ساعات طولانی که هر دم،
چون آن بودی که در گرداب بودی.

تن من نیز با جان تو می سوخت،
من آن درد تو را آگاه بودم!
برادر از برادر بی خبر نیست،
سراپا من فغان و آه بودم.

در آن روزها که هر لحظه امیدی,
برای زندگی در خانه ات بود.
به آن امید واری ها که هر دم,
به گوشت می رسید پشتانه ات بود.

بمن گفتی که آرامی و بی درد،
درون چهره ات من درد دیدم!
زمن خواستی که آاسوده بخوابم،
من امّا ناله از نایت شنیدم.

من از تو خواستم با هر نیازت،
مرا هردم به بالینت بخوانی.
تو امّا از سر پرهیز کاری،
همان خواستی که نا سوده بمانی.

من آشوب دلم را کرده پنهان،
مراد من سکون و راحتت بود.
تو دلواپس برایم از چه بودی؟
تو خواب راحت شب حاجتت بود.

برادر! هرشبم تا صبح تشویش،
مرا می برد تا حول و حواشی.
هوای صبح دیگر در سرم بود،
نه آن صبحی که تو در آن نباشی.

ولی افسوس که شام خستگی هات،
به صبحی شد که پیغامی درآن بود.
نفس هایت به آرامی گذشتند،
نیاز تو به خواب جاودان بود.

۱۴۰۰ مرداد ۲۹, جمعه

رنگ باغ

 گر چه باغی که درآن خاطره ایست از گل سرخ

به عزای گل پرپر شده اش بنشسته است

گوش گوشش همه پر، عطر گلان دگر است

چشم دل باز کند، سر بسزش گل دسته است.


۱۴۰۰ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

این پس راه

                                                                           


بر بچینید اش این پس راه

که مردان و زنان پاکدل را  می رباید هوش!

تا به کی باید مرام مردم پیشین بود رایج؟

بس بباید ماندن بیدارگان خاموش.


بس کنید این قال سردادن که:

من ! جدّم چنین گفته است،  چنان کرده است

حالیا! اندیشه ای  تازه ؟

مرامی روز پسند و... 

عاری از انفاق !

آیا

در شوره زار آن ضمیر کور نننگین تان!

- که چند گاهی است آشفته است -

به جبران خواهی آن تیرگی ها،

روشنی  را!  میزند  پاجوش ؟


هان! 

چه می  گوئید ؛

که تنها پنج بار در روز بر زانو نشستن

                             شرط ایمان است.

ور کس نساید پیشانی پاکش به سنگ

 - از روی نا آگاهی -

                         آن نغز پییمان است.  


از چه رو گوئید که؛

 ضلم را، 

گر ز آستین طلبه است باید پذیرفت

شکر را،

باید نثار هر بد او بر سر بیارد کرد

زور را،

باید به رغبت از اجابت گفت!


این چه آئین است که؛

فقر بر امّت روا 

و

مال را سهم امامان اش بداند!

دادخواهی منکر 

و

فرمان بری را امر به معروف اش بخواند!


من نه تنها با شما گویم؛ 

که تبلیغ می کنید این راه

نیز ای آنان!

که تقلید می کنید و

چشم بسته می شوید همراه


بر بچینید این پسین ره را!

بر گزینید راه آگاهی

سوق یابید سوی آزادی