۱۴۰۰ مرداد ۳۰, شنبه

برادر! می سپارم ترا با خاک

 در آن شبها که تا صبحگاه بیدار،
درون بسترت بی تاب بودی.
در آن ساعات طولانی که هر دم،
چون آن بودی که در گرداب بودی.

تن من نیز با جان تو می سوخت،
من آن درد تو را آگاه بودم!
برادر از برادر بی خبر نیست،
سراپا من فغان و آه بودم.

در آن روزها که هر لحظه امیدی,
برای زندگی در خانه ات بود.
به آن امید واری ها که هر دم,
به گوشت می رسید پشتانه ات بود.

بمن گفتی که آرامی و بی درد،
درون چهره ات من درد دیدم!
زمن خواستی که آاسوده بخوابم،
من امّا ناله از نایت شنیدم.

من از تو خواستم با هر نیازت،
مرا هردم به بالینت بخوانی.
تو امّا از سر پرهیز کاری،
همان خواستی که نا سوده بمانی.

من آشوب دلم را کرده پنهان،
مراد من سکون و راحتت بود.
تو دلواپس برایم از چه بودی؟
تو خواب راحت شب حاجتت بود.

برادر! هرشبم تا صبح تشویش،
مرا می برد تا حول و حواشی.
هوای صبح دیگر در سرم بود،
نه آن صبحی که تو در آن نباشی.

ولی افسوس که شام خستگی هات،
به صبحی شد که پیغامی درآن بود.
نفس هایت به آرامی گذشتند،
نیاز تو به خواب جاودان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر