۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

سوٌال

چرا باید همه جا و همه وقت..
از هرکس ترسید و او را نترسانید؟
چرا باید همه جا و همه وقت..
نزد هرکس سکوت نمود و به حرفهایش گوش کرد؟
چراباید همه جا و همه وقت..
به هرکس احترام گذاشت و بی حرمتی را تحمّل کرد؟
چرا باید همه جا و همه وقت..
به هرکس سلام گفت و علیکی نشنید؟
چرا باید همه جا و همه وقت..
به توقّعات هرکس گردن نهاد و خود هیچ توقّعی نداشت؟
چرا بایدهمه جا و همه وقت..
به هرکس محبّت کرد و دشمنی را پاداش گرفت؟
وچرا باید همه جا و همه وقت..
اتّکاء هرکس بود و بی هیچ اتّکاء بسر برد؟

مرثیه برای قربانیان آشویتس

وه! چه دژخیمان بیرحمی،
چه گستاخان دلسنگی...
چه آتش ها که برپا شد!
چه طوفان ها که غوغا  کرد در جنگی؛
هزاران تن...
همه معصوم - همه دلپاک-
همه شادان دل و بی باک...
به سوی  مرگزای حمّام مرگ آلود روان بودند-
نه آگه از سیه چالی که اورا در دهان بودند-
شتابان!
در رهی اینسان غبار آلود...
روان بودند.
و دست ظلم افشرد تکمه ای را سخت...
و پایان یافت عمر مردمی در پوست خود مرده.

۱۳۹۶ تیر ۴, یکشنبه

دی شیخ با چراق همی گشت گرد شهر [ مولوی» دیوان شمس» غزلیات ]

"ممکن است که یک آدم متدیّن کذب بگوید، ولی کذب آدم صرفاً مسلمان در محکمه نباید مقبول قرار گیرد"
[ استاد محمّد محیط طباطبائی» دهمین شمارۀ کیهان فرهنگی» دی ماه سال 1362 ]


وهی، اوستاد مارا چه می گوید در این ساعات طولانی؟
دریغ امّا، آنچه او گوید کسی فهمد به آسانی؟
مپندار! این نگتجد در ضمیر کور مردان زمان ما...
این نلغزد در خم و پیچ حسّ خشک چوبین دولتمردان ناتوان ما...
هرکه، خود را واپسین مرد خداجوی زمان خواهد شناسید
هرکه، خود را آخرین آیه زقرآن خدا خواهد بنامید
هرکه، میگوید که؛ من اینم وآن خواهم بنا کرد
هرکه، میگوید که؛ من بر مستمندان داد را خواهم روا کرد
لیک، آیا هیچکس برخود روا دید دادگاه داوری را؟
دیگر آیا هر مسلمانی شناسد گردش نیلوفری را؟
من، که در اندیشه دارم عدل و داد آخرین را...
پرسشی در سینه دارم اوستاد برترین را؛
هان! کجا؟ واز کی، چگونه؟
این چنین آدم بیابیم؟
که او همان باشد که دیگر،
در پی اش هرگز نباشیم!

۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

شعرمن

شعرمن شعرغزلخوانی نیست
سخن حافظ و خاقانی نیست
شعرمن، جام پراز آب زلال
مملو بادۀ عرفانی  نیست
شعرمن ساده وبی پیرایه است
کلماتش به نوانخوانی نیست
شعرمن شبنم برگلبرگ است
کدّرآب به ناودانی نیست
شعرمن روشنی ماه است به شب
هاله دریک شب بارانی نیست
شعرمن گرمی خورشید به روز
نفس سرد زمستانی نیست
شعرمن پاکی آن درویش است
که غمش جزغم انسانی نیست
شعرمن هرلغتش وصف تو است
تو که همتا ات به آسانی نیست
شعرمن وصف گلی می گوید
که چو او گل به گلستانی نیست
شعرمن گرم شد از شعلۀ تو
چون تو شمعی به شبستانی نیست
من،همین عاشق دیرینۀ پاک
که نیازم به تو پنهانی نیست
شعر و من هردو فدای قد تو
سروجان جز به تو ارزانی نیست

۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه

عشق..اگر بود؟

عشق اگر بود به دل، آتش جاویدم بود
هستی ام را همه، گرما و امید می بخشود
درد جسمانی و اوقات پریشانی را،
مرحمی بود و به جانم رمغی می افزود

۱۳۹۶ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

مرغ بهشت

برای پسربیمارم حمید وعمر کوتاهش


برمزارت آمدم مرغ بهشت!
نیش غم برقلبم این نوحه نبشت؛
زندگانی  گرکه کوته  گر دراز...
سهل و آسان نیست، پررنج است و راز
عمر کوتاهت سراسر درد بود
در نگاهت، هاله های سرد بود
کس نه در لبهای تو لبخند دید
کس نه از نای تو آوایی شنید
آفرینش چون ترا آزرده ساخت
جسم و جان کوچکت پیمانه باخت
عاقبت رستی ز رنج و در شدی
مرغک آزاد بال و پر شدی


دوبیتی

این دوبیتی را هم در نوجوانی ودر کشاکش بیماری قلبی ام نوشتم.


غرق اندیشۀ طوفانی خویش...
پرسشی می کنم هر لحظه زخویش؛
که از چه من شکوه ز دنیا دارم؟
زتن زار و پریش یا دل ریش؟

دو بیتی

این دوبیتی را درنوجوانی، زمانی نوشتم که با بیماری قلبی ام درگیر بودم.


من چه هستم؟ ذره ای ناچیز و دون!
غرقه ای در موج خیز بحر خون...
از زمان آفرینش تا کنون -
قوت من خوناب - آبم هم زخون.

۱۳۹۶ خرداد ۲۱, یکشنبه

ما و دیوصفتان

دنیای غریبی است، دولت ها اصلاح طلبان را آشوبگر می خوانند ونارضایان خود را آزادی خواه. امّاخواستن ورسیدن به آنچه که حق ملّت ها است به نام و عنوان وابسته نیست.


زخاموشی ما آن دیوسانان
گمارند که اسیروبرده شانیم
چوبانگ دادخواهی ما برآریم
بگویند که همه شورنده گانیم

دوسوی این حکایت مردمانند؛
زیکسو مردمان پاک رفتار،
دگرسو صاحبان قدرت و زور
که می گیرند پاکان را به افسار

چوپاکان بگسلند افسار محنت؛
بپا خیزند وعدل و داد گیرند
بدست آرند چون آزادی و حق،
نپاید دیوخو را لحظه ای چند.

۱۳۹۶ خرداد ۱۳, شنبه

خاطرۀ امروز

سالها پیش در روز تولّد سی وهفت سالگی ام، وقتی از کارروزانه به خانه باز گشتم  دختر خرد سالم نازنین در و دیوار را با دستهای کوچکش تزئین کرده بود وکتابچه ای را با عنوان  خاطرات بابا که تصاویر صفحات نخست آن در زیر می آید برای هدیۀ تولد بمن داد. او با شادی بی انتهایش به آغوشم پرید و آهنگ تولد مبارک را خواند و از من خواست  که باقیماندۀ روز را با او بگذرانم. در حالی که نوازشش می کردم گفتم :عزیز دلم! این مراسم برای بچّه ها است، نه برای من. او با پاکی کودکانه اش جواب داد که؛ "تو هم اگر مثل من به دنبال بازی و شادی باشی، در آن صورت تولّد برای توهم هست" .


کودک دلبند من امروز گفت:
ای پدر امروز را با من بمان!
گاه میلاد تو بادا، شاد باش
نغمۀ میلاد را با من بخوان
گفتمش:ای سرو نازم نازنین!
نو گل من دختر شیرین زبان
کودکی از آن تو،شادی ز توست
من نیم طفل و نباشم نوجوان
تا شنید او این سخن آزرده شد
همچو باغی که براو افتد خزان
با دلی رنجیده از گفتار من
پاسخش اینگونه آمد بر زبان:
ای پدر! هرگز مگو کودک نیم
زندگی را سهل گیرش هر زمان
گرتو باشی شاد وبازیگوش چومن
کودکی را نیست فرقی درمیان
گفته اش چونان مرا بی تاب کرد
که عاقبت از جای جستم ناگهان
باز شد آغوش من از بهر او
سوی او گامی زدم من بی امان
بال و پر بگشود آمد سوی من
تنگ بگرفتم هم اورا در میان
از سخندانی او حیران بدم
در عجب از این کمال بی کران
پیش خودگفتم؛سخن ازکودکی است
مستمع من هستم آری این زمان
لیک باید گفته اش با جان خرید
بوسه ای باید نهادش بر دهان