۱۳۹۶ فروردین ۱, سه‌شنبه

بی فرجام

در دلم، طوفان شد و با عشق بیگانه شدم!
چشم بر آینه بستم، گوش بر آوای مهر...
قصۀ دل را شنیدن، قصۀ تکرار بود،
هم دروغین می نمود، هم مکٌر، هم نجوای سحر.

دل، تلاشی در پی جذب محٌبت ها نداشت...
پشت هم روز و شبم یکسان گذشت و  بی هدف.
گر که مروارید را از خانه اش بیرون کشند...
بی جلا و رونق و بی محتوی ماند صدف.

حسرت یک دست گرم، دایُم مرا در خویش سوخت...
جانم از خشم و تعصب دم بدم  گر می گرفت،
خانه ام فرسوده پی، کاشانه ام ویران شده،
چون مزاری در  غمستان، بوی کندر می گرفت.

لنگ لنگان می کشیدم تن به سنگلاخ  قضا....
چاره  ام جز سازش و  خو با ستمکاری نبود
گل به  گلدان دلم ،خشکیده و بی  آب  ماند
گلپرش  را بی  گمان با رنگ و  بو کاری نبود.

رنج بی پایان  عشقی  که سر انجام بدش...
خانمانسوز و بلای جان  این دلمرده است،
سالهاست  که اندر دلم  بنشسته است او ماندگار،
تا نگیرد جان من، این شرط را نا برده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر